آخرین لخظات انتظار
مادر این شهید می گوید: در ادای نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسیار مقید بود. از هشت سالگی روزه می گرفت و نماز می خواند .برای ادای نماز صبح، او بود که همه را بیدار می کرد.
حتی به گرفتن روزه مستحبی تشویق می کرد.
از جبهه که به مرخصی می آمد، دائم روزه می گرفت.
روزی پرسیدم: مادرجان! چرا این قدر روزه می گیری؟
گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضای آنها را می گیرم.
دارم ادای دین می کنم.
گفتم: خدا قبول کند حالا بگو برای سحر چه غذایی درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داریم. همین ها را بپز تا با هم روزه بگیریم.
از جبهه که به مرخصی آمده بود، متوجه شد روزه ام.
پرسید چرا روزه اید؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردی!
خندید و گفت:
پس به خاطر همین روزه های نذری شما، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نمی افتد.
بعد، تعریف کرد: با نه نفر دیگر، در یکی از مناطق عملیاتی بودیم، ناگهان جلوی پایمان گلوله خمپاره ای منفجر شد. همه به جز من شهید شدند.
وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم می کردند که چطور از بین نه نفر، فقط من زنده ام و حتی خراشی به تن ندارم!
Design By : Pichak |